چنانکه همه می دانند بدی در تاریکی خفته است.
ما یک خانواده معمولی داریم با دیوارهای شفاف تا چهار نفر ساکنان آن هیچ گاه نتوانند خود را از چشم دیگری پنهان کنند. به این ترتیب تنهایی مغلوب می شود. زیرا چنانکه همه می دانند بدی در تنهایی خفته است.
بدون شک دارند از یک اولین حرف می زنند. چون دارند به آخرش نزدیک می شوند.
اغلب به هم نگاه می کردیم تا مطمئن شویم وجود داریم.
وقتی جوان بودم بسیار برایم اتفاق می افتاد که تمام شب را در دشت بدوم. جوان بودم و نمیدانستم که دویدن نشانه ای از فرار است. در ان زمان برای رسیدن به جایی می دویدم چون مطمئن بودم همیشه جایی هست که می توان به آن رسید. هنوز نمیدانستم که بیمارم فکر می کردم یک آدم طبیعی هستم.
نشانه تازهای از بیماریم را کشف کردهام: چیزی را که ستایش میکنم، دوست دارم. و حال آنکه فرد سالم چیزی را که تحقیر میکند، دوست دارد. یا بهتر بگویم: فرد سالم تحقیر نمیکند؛ بلکه میتواند متوجه عیبی بشود و همین عیب عشقش را باعث میشود. برای فرد سالم دوست داشتن خوبیهای دیگری دلیل عشق نیست؛ بلکه دوست داشتن عیوب دیگری بزرگترین دلیل عشق است.
“از سمت تخت خوابشان، زمزمه شان را می شنوم. چون دیگر آینده ای ندارند، از گذشته حرف میزنند. وقتی خیلی دویده باشیم و نفسمان بند آمده باشد، برمیگردیم و راهی را که دویده ایم اندازه میگیریم.”